بار دیگر در آینه ی بر دیوار
تک تک کارها شود تکرار
در دل آب نیز آینه هست
باز هم همان گوش و همان نجواست
من به دستم به سنگی که داشتم
بر دل آب سیلی نواختم
قرص ماهی که در آب دیدم
در خیالم به سنگی شکافتم
ماه از خنده لرزید و بر من
چشمکی از سر برتری زد
سنگ در عمق آب فرو رفت
ماه در سطح آن عیان شد
در دل آب نیز آینه هست
باز هم همان گوش و همان نجواست...
این سفیر کاروان شعلههای بی قرار شوق
در این کویر خشک و خاکی ظالم و بی رحم
از تبار زخمها و درد هاست
از تبار آستین و اشک و آه ناله و غم هاست
از تبار این بباید آن نباید هاست
از تبار آرزوها، ای خدا! ای کاش!
از تبار...
چه بگویم؟ اصلا این که می بینی...
این منم بی تو!
این وجودی سرکش و بی طاقت و وحشی است
این تنی بی سر، بی سامان
یا سلامی بی جواب و راه گم کرده است.
من اما خوب میدانم...
آری خوب میدانم
سخت آرام و متین و سر به زیر و سر به راه است این
در هوایت، در کنار تو اگر باشد...
امروز هوا، هوای غریبی است
حرفهای زیادی بر سر دلم انباشته شده، عقده گشته است
دیگر تحمل نگهداری ازینها را ندارم
باید اینها را به کسی بگویم یا بنویسم؟! نمی دانم...
بار این گرههای وا نشده بر روی دوشم سنگینی میکند
دیگر استخوانهایم تاب مقاومت زیر این بار را ندارد!
خدایا!
منتظر میمانم
پس کی امشبم دیشب میشود و فردایم دیروز؟؟!!
همه ترسم از این بود که روزی برای شما قلم به دست بگیرم
برای نسلی که همهٔ تعهد و تفکرم از آن اوست
همه تن امید گشته و می نویسم، همه تن خوش خیالی...
برای نسلی که نه از سر تصادف و خوابیدن شهوانی یک شبهٔ دو جنس آدم
و نه از عدم
که از امید و آرزوهای اصیل و دیرین شکل گرفته است
و بزرگ خواهد شد و بزرگ خواهد زیست و بزرگ خواهد مرد...
برای تو می نویسم فرزندم...
فرزند کوچک ولی نه اندکم
برای تو رها...
ای از حد و بند آزاد گشته برای تویی که سقفت آسمان و فرشت زمین میباید باشد
برای تویی که می دانم آزاد خواهی زیست
تعهد می دهم... امضا میکنم و اثر انگشت از تمام انگشتان دست و پایم, از بند بند وجودم
امشب برای تو قلم به دست گرفته ام
شعر من, درد من, تعهد من همه از آن توست
دنیای این روزهای من در حسرت فردای توست فرزندم...
من به ویرانگری طوفان را میمانم
و به تنهایی مورچهای بر کمر کوهی بلند به بلندای آرزوهایم
تصادف طوفان و مورچه را خود تصور کن...
سکوت طوفان آرامش مورچهای تنهاست و فریاد آن آشفتگی و سقوط
و تلاشی مورچه وار زیر سنگ ریزههای کوه ریزشی که زندگیاش نامیدند
پیرمردی مرگ را به استقبال آمده و با ملک الموت هم بستر شده است
به ضخامت چند دیوار آن طرف تر حامله و قابله و بچهای که در گلوی مادرش فریاد میزند و زاده میشود...