سفیر...

این سفیر کاروان شعله‌های بی قرار شوق

در این کویر خشک و خاکی ظالم و بی‌ رحم

از تبار زخم‌ها و درد هاست

از تبار آستین و اشک و آه ناله و غم هاست

از تبار این بباید آن نباید هاست

از تبار آرزوها‌، ای خدا! ‌ای کاش!

از تبار...

چه بگویم؟ اصلا این که می بینی‌...

این منم بی‌ تو!

این وجودی سرکش و بی‌ طاقت و وحشی است

این تنی بی‌ سر، بی‌ سامان

یا سلامی‌ بی‌ جواب و راه گم کرده است.

من اما خوب میدانم...

آری خوب میدانم

سخت آرام و متین و سر به زیر و سر به راه است این

در هوایت، در کنار تو اگر باشد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد