من به ویرانگری طوفان را میمانم
و به تنهایی مورچهای بر کمر کوهی بلند به بلندای آرزوهایم
تصادف طوفان و مورچه را خود تصور کن...
سکوت طوفان آرامش مورچهای تنهاست و فریاد آن آشفتگی و سقوط
و تلاشی مورچه وار زیر سنگ ریزههای کوه ریزشی که زندگیاش نامیدند
پیرمردی مرگ را به استقبال آمده و با ملک الموت هم بستر شده است
به ضخامت چند دیوار آن طرف تر حامله و قابله و بچهای که در گلوی مادرش فریاد میزند و زاده میشود...
خیلی قشنگ نوشتی
...
قشنگ بود
دنیا همینه یکی رو میبره و یکی دیگه رو میاره