خورشید هم هر روز غروب می کند...

نشسته‌ام گوشه ای و فارغ  از هر ایستاده و دونده‌ای خودم را ورق می زنم، چه سخت است و چه سنگین این سکوت

به دادگاهی می ماند که قاضی و متهم را دست بند زده باشند، هیئت منصفه همه بی‌ انصافند

وکیل:خودم

موکل : خودم

شاکی‌: خودم

عنوان شکایت: هرگز نپرسیدم...

دنگ... دنگ .... دنگ... چکش به سرم می کوبند..."جلسه رسمی‌ است، از هیئت منصفهٔ بی‌ انصاف خواستاریم که سکوت را رعایت فرمایند"قاضی ا لقضات با دست‌های بسته!!! (نمی دانم سرنوشت این قضاوت چه خواهد شد) چکش را دو دستی‌ گرفته بود و هر از چندی به سرم می کوبید... دنگ...

همه از "جنایت" حرف می‌زدند یا از "خیانت" نمی دانم! هر چه بود آخرش "ت" داشت شاید سیاست... نه!

شرارت، جسارت، خسارت، لیاقت، کراهت، ساعت، جراحت، غارت این کلماتی‌ بود که آنها همه زیر لب تکرار می کردند، آنقدر پشت سر هم و با نظم می گفتند که فقط "ت" شنیده می شد شاید هم "تو" همهٔ انگشتها از دست هایی که روزی می فشردمشان از دست هایی که آشنا بود سوی من نشانه رفته بود... "ت" "ت" "ت" ... "تو" "تو" "تو"...

وکیلم که خودم بودم مات و مبهوت به موکلش که خودم بودم خیره نگاه می کرد

شاکی‌ که خودم بودم برگی را که متن شکایت را در آن خوش خط و خوانا نوشته بود با صدای رسا و بلند و تاثیر گذاری می خواند و مجلس آریی می کرد. هرگز نپرسیدم و گوش ندادم....

صدای دستبند قاضی توجه مرا به خود جلب می‌‌کرد، انگار آن هم "ت" میگفت: تلق ... تلوق... ت... ت...

ساعت شماته دار مشت به دیوار می کوبید او‌ هم بی‌ اختیار می گفت: تیک... تاک... ت... ت...

نمی دانم این همه "ت" از کجا آمده بود...

یاد دارم آخرین نطقم این چنین آغاز شد:

قاضی القضات (با دست‌های بسته): " دنگ... دنگ... در این لحظه از متهم برای  آخرین دفاع می‌خواهیم به جایگاه ویژه بیاید، از هیئت منصفهٔ بی‌ انصاف محترم خواستاریم که سکوت را رعایت فرمایند" ... " جلسه رسمی‌ اس"ت"...

نمی شنیدم... جمعیت را می دیدم که‌ های و هوی کنان با نگاه‌هایشان مرا به سوی جایگاه بدرقه می کنند، چند جفت چشم مرا تا آنجا همراهی می کردند...

به خودم آمدم، خودم را آنجا پشت تریبون جایگاه یافتم... چه باید می‌گفتم... خیلی‌ فکر کردم چه بگویم  به این جمعیت بی‌ انصاف؟

باید از جنس حرف‌های خودشان می‌‌زدم تا بفهمند تا بلکه حالی‌ شود... باید با زبان "ت" حرف می زدم ولی‌ خیلی‌ تند و تیز و تاثیر گذار باید نطق می‌کردم... "ت"... چه می توانستم با "ت" بگویم؟

"تمنا" کنم؟... نه! هرگز..."تلاش" کنم برای فرار کردن؟ نه! نخواهم کرد...

"توضیح"بدهم؟ "تبرئه" بخواهم؟ "توبه" کنم؟ کدام گناه نکرده را؟ باز هم غرق اندیشهٔ تو در تو و "ت" در "ت"ی خودم بودم که قاضی :"دنگ... جمعیّت منتظرند..."

سینه‌ام را صاف کردم و بهتر دیدم "ت" را به آخر حرفم ببرم و سکوت کنم سکوت...

نظرات 4 + ارسال نظر
نگین دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:33 ب.ظ http://negin-ashegh.blogsky.com

آفرین.زیبا بود

decart دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:37 ب.ظ http://lonelyamorous.blogsky.com/

سلام!

جالبه! شروع کارمون تقریبا همزمانه ...

روان و زیبا مینویسی. لذت بردم رفیق!

دلت دریا

decart سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:14 ب.ظ http://lonelyamorous.blogsky.com/

سلام!

لینکت کردم.

مهدی شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:54 ق.ظ http://spantman.blogsky.com

سلام استاد لینکت کردم
لینکمی
پس لینکتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد