کاش چون پاییز بودم، کاش چون پاییز بودم...
فروغ
همه چیز آن کوچه عجیب بود و پر رمز و راز، و این باعث شده
بود که هر بار پیاده از آن کوچه رد میشدم انتظار اتفاقات عجیبی را داشته
باشم که در هیچ کوچه یا خیابان دیگری حادث نمیشد مگر در کوچه ی آزادی...
بعضی
اوقات اسمهای آدمها یا مکانها با خودشان خیلی متفاوت است یعنی آن
چیزی که هستند با آن چیزی که با آن نام می شناسیمشان زمین تا آسمان فرق
میکند. دختری با نام رها لزوماً یک انسان آزاد و رها شده از همهٔ قید و
بندهای فردی و اجتماعی نیست، پسری با نام صادق حتماً راست گو نیست یا دشت
هویج لزوماً هویج ندارد یا ته بُن بست باز حتما بسته است. کوچهٔ آزادی هم
از این قافله به دور نیست هر بار که از آن کوچه عبور میکنم احساس میکنم
صد جفت چشم از پشت پنجرههای طبقات و پستی و بلندیهای ساختمان ها و
دیوارهای آن کوچه با تعجب و اضطراب مرا همراهی میکنند، انگار میخواهند
چیزی به من بگویند ولی هر بار رو بر میگردانم تا یک جفت ازین چشمها را
ببینم و چهرهٔ دیده بان را در میان انبوه نگاهها و ساختمانها تشخیص دهم
همه چیز محو میشود. گربههای این کوچه بیشتر از حد معمول هستند و از آدم
نمیترسند. این کوچه هر بار آبستن اتفاقات نو و
عجیبی برایم بوده است. مثلاً همین اواخر یک عدد دو هزار تومانی از کف
موزاییکهای پیاده روی این کوچه نصیبم شد یا جلوتر از آن دو دختر بچه
بازی گوش از طبقهٔ چهارم یک ساختمان اسرار آمیز یک بطری آب روی کله دو تا
پسر پِر رو خالی کردند و های های خندیدند. از خانههایی که چراغهایشان
همیشه خاموش است بوی خوشمزهترین غذاها میآید. در این کوچه وقتی از کنار دختری زیبا رد میشوی تا صد متر آن
طرف تر بوی عطر سحر آمیزش زیر دماغت است. یک بار هم دیدم که همهٔ خانههای
این کوچه جشن گرفته بودند انگار روز خاصی بود برای ساکنان این کوچه. زنی
هر بر که من از آنجا رد میشدم با رفتاری عجیب یک نایلون زباله را در
چند قدمی در خانه شان میگذارد و نگاه معنا داری به من میکند و
میرود...
همه چیز ... همه چیز آن کوچه عجیب بود...
نه رود چونان که باید روان است
و نه دشت چونان که باید پهن
نه باد، بادی وزنده
و نه خورشید گدازنده
و نه کوه، کوهی که بر فرازش شهر را توانم دید...
چه تهیدستی مرد ، و چه پریشان و آشفته صفت
آیا خدا همان خدای همیشگی است؟!
هر روز ۲ میلیارد دروغ گفته میشود و یک میلیارد دروغ شنیده میشود...
آن یک میلیارد دیگر جمع همهٔ دروغهای پنهانیست که هر شخص به خودش میگوید...
بر لبان خشک و بی تابم , می دود هر دانه ی اشکم
وز جدال شوری اشک و ترک های لبانم می شوم رنجور...
دیگر آیا هیچ حجم صوت و آوایی می زند بر پرده های گوش های خسته ام ضربی؟
دیگر آیا جز صدای خود, شنیدن می کنم هرگز؟
دیگر آیا لبان هیچ مرد دیگری, از غریوی یا که فریادیش میترکد؟
نمی دانم... نمی دانم...
سرنوشت این صدا و داد و بیدادم, این خروش و خشم و پرخاشم, این تن تب دار و بی تابم
چه خواهد شد... چه خواهد شد؟